کیفر

علی زندیه وکیلی
topjiveh@yahoo.com

طرحی از شعر" کیفر" اثر زنده یاد احمد شاملو

کیفر


سیگاری که از قدم زدن آخرشب مانده بود روشن کردم وکام دوم را که بیرون دادم ،هاله ای دورلامپِ سلول پوشاند.
صفحه ی پنجاه وسوم جوان خام بودم . داشتم روی جمله ی :
"این موجودات بی دفاع همیشه چنین سرنجامی دارند ، آنها می دانند که این تباهی ست ، لیکن شتابان به سویش می روند." فکر می کردم که آیدا زمین خورد وشقیقه اش به لبه ی وان کوفته شد.
با لرز قدم بلندی برداشتم وبالای سرش چمباتمه زدم . سرش را بغل کردم، داشت ازحال می رفت.
دوروبرم را با دست پاچگی نگاه کردم.انگار بین لوله های روکارو بی ریخت حمام که عین همین میله های نا امید کننده بود دنبال راه نجات بودم.
فقط گفت:" ببخشید" همین. دست چپم گرم شد، صورتش را که چرخاندم دیدم از گوشش خون جاری شده است. یک نگاه به چشمهایش که دیگر طرف من نبود و سقف حمام را می پایید انداختم و کشیدمش زیر دوش و شروع به شستن کردم . نمی دانم می خواستم دستهای خودم را بشویم یا بدن ترشیده ی آیدا را . به هرحال ، هنوز گرم بود ؛ دوست داشتم سرم را روی شکمش بگذارم و او در حالی که به پای من تکیه زده موهایم را نوازش کند.
در این افکار غرق وخیس بودم که باور کردم کشتمش. باور کردم، ولی کار ازکار گذشته بود.
تیغ را از پهلویش بیرون کشیدم. دوباره زیر دوش رفتم. بدنم یخ کرده بود؛ آب گرم را بیشتر کردم و صورتم را بالا گرفتم .آب توی بینی م رفت.
عطسه ی بلندی زدم ومنتظر شدم. حدس می زدم ، آیدا پتو پیچ شده جلو در حمام آمد و با خنده شروع کرد :
-" احمد مگر خواهش نکردم نصف شب حمام نرو؟ "
-" چرا خانوم.می خواستم با بوی عرق نخوابم.اگه می خوای شبها حموم نمی کنم ولی توی اتاق کارم می خوابم. "
-" تو لازم نکرده به فکر من باشی . به فکر خودت باش که دو ماهه هنوز عفونت از ریت نرفته ، سیگار هم که.... "
سری تکان داد و پتو کشان از جلو در حمام به طرف اتاق خواب رفت .
خودم را خوب خشک کردم وحوله را دور آیدا پیچیدم . آنقدر از پهلوش خون رفته بود ومن شسته بودم که لبه های زخم مثل گوشت خیس خورده سفید و لزج شده بود.
نمی دانم چه حسی داشتم . با بغض نیم پزی لبهایش را بوسیدم ودر همان حال چشمهایش را بستم .
انگیزه کتمان گناه ، پهلوی چپش را با حوله پوشاند وسینه راستش بیرون افتاده بود.
لباسهایم را پوشیدم . چراغ خواب هنوز روشن بود، صدایی شنیده نمی شد . در اتاق نیمه باز بود و باریکه نور، رنگ سبز و گلی پادری را شجاع کرده بود.
در را باز کردم و چراغ خواب را خاموش کردم . آرام زیر پتو خزیدم ؛ می دانستم آیدا بیدار است. مثل همیشه دستانش را بالش کرده و زیر صورتش گذاشته بود و از گوشه ی پنجره سردرختی ها را نگاه می کرد. طاقت نیاورد و زیرلب گفت:
-" چقدرطولش دادی . یاد حمام دامادی کرده بودی؟ "
-" نه. "
-" پس چی؟ "
-" خاطرات یکی از هم بندی هام."
-" اون چکار کرده بود؟ "
-" ولش کن."
-" باشه."
نتوانستم بگویم. یعنی نخواستم" جز انعکاس سرد آهنگ صبور" خود چیزی بنمایاند.
خوابم گرفته بود. باد می آمد و" بانگ سحرخوانان " منقطع در شاخه ها می پیچید. خودم را بالای سرش کشیدم و پتو را کنار زدم .
بوی کافور به صورتم خورد. پنبه روی دهانش را برداشتم وپرزهای کنار لبهایش را تکاندم . صورتش را شستم وبا توحشی کرخ دستم را پیش راندم . دمای ثابت سردی لرزش چندش آوری به تنم انداخت ، چنان که شهوتم را اق زدم .
خبری از گرمای میان پستانها نبود . ولی لااقل این یکی جوان بود و لبخندی داشت که نشان می داد راضی ست.
چشمانش را باز کردم مردمکهای میشی نازش کاملا بسته بود و برق می زد . ناگهان دست راستم که با بدن ش عشقبازی می کرد در پهلویش فرو رفت . خشکم زد.احساسم را فرو خوردم وچشمانم را با ترس بستم . لب پایینش هنوز بین دندانهایم بود وبخار نفسم روی صورتش قطران بسته بود . بینی و بالای لبش از چربی صورتم وش می زد . انگار زیرچشمانش بیشتر فرو رفته بود ومن متوهم شدم که از عشق من غضب کرده است . نگاهش ماه را از میان درختان غسال خانه نشانه رفته بود و انگشتانم در شکاف پهلویش خشک شده بود . پای راستم بین پاهایش گره خورده بود . نسیم سردی در تنیدگیمان پیچید و ترس بی سابقه ای در دلم فرو ریخت در همان حال چشمانم را بستم . عضلاتم سست شد و در آغوشش خوابم برد .
چشمانم را که باز کردم صبح بود . سرم را که چرخاندم ، " درآستانه " ، آیدا به در می کوبید و صدایم می زد.
پتو کنار رفته بود وپنجره نفس سردی بر من می دمید . پرسیدم :
-"ساعت چنده خانوم؟ "
-"ده تمام. زود باش پاشو این آب پرتقال رو بخور. تا بانک بری و سری به نشریه بزنی دوازده ونیمه و نهارهم حاضر می شه."
-"چشم . همین فعلا کافیه."
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31692< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي